برای دخترم رزا

خاطره روز مادر شدنممممم 11 فروردین 95- روز مادر

1395/7/18 14:36
نویسنده : مامان
189 بازدید
اشتراک گذاری

شب قبل زایمانم حس عجیبی داشتم.نمیدونم خوب بودم یا بد.هم خوشحال بودم که برای همیشه این انتظار تموم میشه و میبینمت و هم غم عجیبی تو دلمم بود.بهت عادت کرده بودم تو وجود خودم.به حرکتات.به سکسکه هات. به ساعتای خواب و بیداریت.شب تا ساعت سه بیدار بودیم و با دایی مهدی و زندایی مهدیه حرف زدیم.ساعت 3.5 رفتم حموم و اومدم خوابیدم.ساعت 5 پاشدم.ارایش کردم موهامو درست کردم و خیلیخوشگل با بابایی و مامان جون رفتیم بیمارستان.ساعت 7 پذیرش شدیم و چند تا عکس گرفتیم از اخرین روزای دونفرمون و رفتیم بالا.وقتی منو بردن بلوک زایمان و بهم لباس اتاق عملو دادن تا بپوشم دیگه هیچ حسسسسسسسسسی جز استرس نداشتم.با کمک مامان جون لباسامو عوض کردم.اما خیس عرق بودم....عرق از گرما نبود.از ذوق و ترس و هیجان بود....حس عجیبی بود.منو بردن تو بخش برای ازمایشای قبل عمل و مامان جون و بابایی بیرون جلو در اتاق عمل نشستن به انتظاااار.چه انتظار قشنگی.چه حسی خوبی داشتن.میتونم حسشون کنم...خوابیدم روی تخت.قلبم تپش عجیبی داشت.حس میکردم هر لحظه قلبم میاد بیرون.پرستار اومد نوار قلب خوشگلتو بگیره.کمر بندو بستن دور کمرم و من چشمامو بستم و مدهوووووش صدای تپش های بلند قلبت بودم که کل اتاقو پر کرده بود....وقتایی که بیحرکت بودی قلبت اروووم میزد و وقتی یه تکون میخوری تند تند مثل گنجشک قلبت میزد....چقد قشنگ بود خدای من.....با همه عشق و انتظار مشغول گوش دادن بودم تو همین حس وحال یه لحظه درد عجیبی تو شکمم حس کرد.اول فک کردم لگد زدی اما نه دوباره دردم اومد.دوباره و دوباره مثل درد پریود.اما نه قوی تر و شدید تر میشد.دردهام بیشتر و بیشتر میشد و صدای قلبت بلند تر و بلند تر تو اتاق و گوشم میپیچید.حس کردم نمیتونم تحمل کنم.بلند پرستارو صدا زدم و گفتم درد دارم.خندید و گفت نگران چی هستی داری میری اتاق عمل و رفت.من موندم و یه اتاق پر از صدای قشنگ قلبت و دردهای بی رحمی که هر لحظه بیشتر و شدیدتر میشدن.خونریزی شدید تمام لباسو تختمو بهم ریخت و بیشتر از اون اعصابمو.التماس میکردم و گیه میکردم منتظر چی هستین منو ببرین اتاق عمل نکنه بمونه و طبیعی زایمان کنم.اون لحظه هام پر بود از ترس و درددددد درددد دردددد.یکی از پرستارا اومد و معاینم کرد.اون لحظه فکر کردم چقد معاینه دردناکه...گفت عالیه بچه داره میاد 5-6 ساعتم تحمل کنی دردو میاد.اما نمیتونستم دیگه.نمیخواستم....صدای گریه هام بلند و بلندتر میشد و داد میزدم.گریه های اون لحظم هم از درد بود و هم از ترس زایمان طبیعی.من سقط کرده بودم و درد عذاب اورشو کشیده بودم....با مامان جون و بابایی حرف میزدم اونا هم خیلی نگران بودن.بعد از اعتراضای بابایی و پیگیری رییس بیمارستان اومدن و سوند زدن و منو نشوندن تو ویلچر و بردن اتاق عمل.تو مسیر اتاق عمل حرف میزدم و میخندیدم انگار دیگه درد نداشتم انگار از ذوق و اشتیاقم همه دردا تموم شده بودن.با بوسه مامان جون و بابایی رفتم اتاق عمل.پرستارا مدام میگفتن چه مامان خوشگلی بهت نمیاد حامله باشی و من دلم ضعف میرفت از خوشحالی....امپول بی حسی رو زدن و من خوابیدم روی تخت.میخواستن دستامو ببندن که خواهش کردم نبندیدن قول میدم مزاحمتون نباشم.دیگه حسی نداشتم.از معده به پایین حس نداشتم.چقدربده که اختیار تنتو نداشته باشی.اون لحظه چقد غصه خوردم برای کسایی که ضایعه نخاعی دارن و از نعمت لمس کمر و پا محرومن...تهوع و حس خفگی داشتم اما بخاطر بیحسی نمیتونستم عق بزنم.تو اون افکار بودم که دکتر گفت وای چه دختر خوشگلی....چه روزی مادر شدی تو روز مادر....و همون لحظه صدای گریه ات بلند شد.چقد قشنگ بود خدای من این پرده جلوی روی من مزاحم ترین موجود روی زمین بود که نمیذاشت ببینمت.گفتم خانم دکتر سالمه؟وزنش خوبه؟دکتر خندید و گفت بلهههههه خوشگل و تپل 3510 وزنشه.بردن تمیزت کردن و لباساتو میپوشوندن.منم چشم ازت برنمیداشتم.هنوز صورت خوشگلتو ندیده بودم.فقط صدای نازک و ضعیفت میومد و تکون های شدیدی که حس میکردم دارن منو از رو تخت میندازن پایین.وقتی اوردنت روی سینم و سرتو گذاشتن روی صورتم جز شکر خدا و گرمای صورت ظریف و دستای داغی که روی چشمام بود هیچی حس نمیکردم.اونقدر که من اروم شده بودم توم اروم شدی و ساکت.انگار توم حس کرده بودی دوباره برگشتی پیش من و قصدمون سکوت بود برای شنیدن صدای نفساای همدیگه و یاداوری نه ماه شیرینی که گذشت....چه حس قشنگی بود.من مادر شده بودم و دنیای من عوض شده بود....

پسندها (1)

نظرات (0)